حواس پرتانه با یه نگاه رو من و یه نگاه رو مانیتور همراهم میشه. میگم این جمجمهس، این مخچهس... حرفم رو قطع میکنه و با تعجب میگه چی؟! بقچه؟!
لطفا صبر کنید....
حواس پرتانه با یه نگاه رو من و یه نگاه رو مانیتور همراهم میشه. میگم این جمجمهس، این مخچهس... حرفم رو قطع میکنه و با تعجب میگه چی؟! بقچه؟!
اخمهاش سنگینتر میشه و با دلخوری میره. مطمئنم هنوز هم شروع یه زندگی جدید رو در بطنش باور نکرده. هنوز هم فکر میکنه من اشتباه میکنم، یا میخوام اذیتش کنم. یه جوری با اخم میره انگار کار کار من بوده.
میگه هشتمین بارداریمه. من و شوهرم هردو تالاسمی مینور هستیم. پنج تاشون تالاسمی ماژور بودن، سقط شون کردم، یه دختر دارم که سالمه، یه دونه هم همون اولها معلوم نشد چرا سقط شد. این هشتمیه. دیگه نمیخوام آزمایش بدم. خسته شدم. هرچی میخواد بشه بشه.
خوشرو و خوشخندهس. جنینش هم خوش اخلاقه. دوتا پاش پایینه و تموم قد ایستاده و با هر بالا پایین پریدن به مثانهی مامان یه عرض اندامی میکنه. میگم چه میکنی با این لگدها؟ ایستاده رو مثانهت که!
«یهو» به همکارا میگه خیلی پر شدم. تا دو دقیقه قبلش هیچ خبری نبود. آروم راه میرفت و آب مینوشید. مثانه همینه، مثل حملات خشمه، «یهو» میگیرتش.
فاطمه که روی تخت خوابید تا یگانه رو توی دلش ببینم مادرش رو هم آوردیم تو اتاق سونوگرافی. قرار بود بعد از فاطمه سونوگرافی بشن تا ببینیم چرا انقدر وزن کم کردن. اون فرشتهی کوچولو اون تو شیرین کاری کرد و خنده به لب آورد و بعد نوبت مادربزرگش شد.
میگه وای، قلبم اومد تو دهنم. میگم چرا؟ میگه انقدر که استرس دارم! میگم پس میگن قلبم هُرررری ریخت پایین، اون چیه؟ میگه اون مال وقتیه که بترسیم.
الان سیرابی شیردونها و کلهپاچهها شیک و امروزی شدن. مثل عکسهای صفحههای مجازی، همه پاک و پاکیزه، در بهترین حالتشون، تو ویترین ان. کلههای مفلوک با لبخندی گوسفندانه که نشان از «تن به قضا دادن» داره، بیهیچ محتوایی، کاملا تهی، آمادهی طبخن.
سادهس و علاوه براون واکنشهاش هم سادهس، هیجانی نیست. از اونایی که فکر میکنی دارن توی دل یکی دیگه رو نگاه میکنن. پشت در صدای همهمه میاد، که بعد معلوم میشه همراهاش هستن. همراههای هیجانی، برعکس خودش.
آزادی بعنوان یکی از چهار ترس اصلی آدم ها در دنیای رواقیون برای خودش یه روز جهانی داره و در این روز برای تمام زنان سرزمینم آزادی رو آرزو میکنم