گفتگوی تنهایی
اولین باری که خواستم با خودم یه گفتگو تو تنهایی داشته باشم تو دل مامانم بود. یادمه روزها و شبها تو یه جای کوچیک و تاریک و پر از اب دست وپ پاهام تو هم گره خورده بود و صدام به گوش کسی نمیرسید و تنها راه ارتباط من با دنیای بیرون فشار اوردن با دست و پا به دل مامان بود. اگه خوشحال و سیر بودم یه فشار آروم و مهربونانه میاوردم، ولی وای به وقتی که گشنه یا خسته بودم. الان که یادم میاد دلم بحال مامان میسوزه. دلخوشیم شنیدن صدای قلب مامان از اون تو بود ، که عاشقانه میزد ، و دستهای نوازشگرش که درجواب لگدهای من نوازشم میکرد.
اون موقع اینطور فلسفه گویی و شعرخونی های اینستاگرامی باب نبود و هنوز آدما رادیو گوش میکردن. چیه روز مامان داشت توراه رفتن به سرکارش رادیو گوش میداد که این جملهها به گوش من هم رسید: « با تنهایی خودت خوب باش. خودت رو در تنهایی خوشحال کن. با خودت در تنهاییت گفتگو کن و…»
برای من که دیگه از حرفهای مامان میدونستم روزهای آخر تو دل مامان بودنه و این روزهای آخر خیلی بهم سخت داره میگذره این جملهها تلنگر خوبی بود. یه خرده آروم نشستم از فروکردن مشت و لگد به این ور و اون ور دل مامان دست برداشتم و سعی کردم با خود ِ تنهای خودم گفتگو کنم.
تا اومدم شروع کنم دیدم خوب این که گفت و گو نمیشه. گفت و گو یعنی تو یه چیزی بگی، یکی هم در جوابت یه چیزی بگه. اگه من بگم و خودم هم جواب خودم رو بدم که چه فایده داره. دیدم اصلا چرا باید گفتگوی تنهایی داشته باشم. من که صدای قلب مامان رو دارم، دستهای مهربونش رو دارم، صدای بابا و برادرم رو میشنوم، هیاهوی دنیای بیرون رو میشنوم، درسته به نظر تنهام ولی تنها نیستم.
بعد دیدم اصلا خیلی از گپ زدن با خودم تو تنهایی خوشم نمیاد.
برای همین دفتر گفتگوی تنهایی رو همون جا تو دل مامان بستم و بوسیدم و گذاشتم کنار، و با قدرت و شدت تموم شروع کردم به گفتگو با مامان، منتها در حد امکانات خودم، با لگد!
و نتیجهاش رَوونه کردن مامان شد به بیمارستان و بیرون اومدن من از اون جای تنگ و تاریک و نثار کردن یه « کتک » در بدو ورود به روشنایی دنیا، تا برای همیشه یادم بمونه که تنها جایی رو که میشد با خودم تنها گفتگو کنم برای همیشه از دست دادم.