لطفا صبر کنید....

روز پزشک

دوران دانشجویی ما همه چیز کوپن بود و دفترچه بسیج و تعاونی و آژیر قرمز و صف‌های جهاد دانشگاهی برای خریدن کتاب و جسدهای فاسد و سیاه هندی برای تشریح که دست بهشون میزدیم متلاشی میشدن. خیلی چیزها لوکس بود، از جمله نوار بهداشتی!
هرروز مامانها و مامان‌بزرگها دفترچه‌های بسیج رو دست می‌گرفتن و تو صف می‌ایستادن و هرچی که تعاونی محل مرحمت میکرد میگرفتن. نفت، لامپ، قاشق چنگال، سفره، سیگار، خمیردندون، کاموا و… حالا اگه بخت با دخترهای محله یار بود، تو مرحمتی‌ها نوار بهداشتی هم پیدا میشد. نه از قرتی پرتی‌های این روزها که بال دارن و هزار جورن، اون روزها نواربهداشتی‌ها بال که هیچ، چسب هم نداشتن.

دانشجوی ترم یک پزشکی بودیم و سرمست از دانشجو شدن‌مون. حوضکی وسط حیاط دانشگاه داشتیم که دخترها از یه طرفش میرفتن و پسرها از طرف دیگه. در حال گذر از سمت دخترانه‌ی حوضک «آ»، رفیق نازنین از اون موقع تا الان من، یهو ایستاد و گفت وای بچه‌ها، نوار بهداشتیم افتاده تو پاچه‌ی شلوارم! باید تا طبقه‌ی دوم دانشگاه می‌رفتیم، اون هم از پله‌ها، چون آسانسور هم جزو لوکس‌ها بود اون‌موقع. «آ» رو احاطه کردیم و قدم قدم رفتیم تا طبقه‌ی دوم و خندیدیم . حتی یک لحظه هم به فاجعه بودن قضیه، به ساده‌ترین چیزی که ازش محروم بودیم، فکر نکردیم.
بعد از اون روز هم به خیلی فاجعه‌ها خندیدیم. با کشیک‌های پشت سرهم و با کتاب‌های قطور از جوونی‌مون رد شدیم و خندیدیم.
ازدواجمون، بچه‌دار شدن‌مون، خانواده‌مون رو ندیدیم و خندیدیم. خندیدیم و هنوز هم می‌خندیم. به باری که شغلمون بر شانه هامون میذاره، به زیاد کار کردن‌هامون‌، به ندیده شدن‌هامون، به بد دیده شدن‌هامون.

این روزها ولی می‌خندیم تا اشک چشمهامون برای دوستانی که در این دوسال خاکستری از دست دادیم پنهان بمونه.
می‌خندیم تا بغضمون از برگ‌ریزون مردم‌مون بخاطر نزدن واکسن راه نفس مون رو نبنده.
می‌خندیم، چون قسم خوردیم.
می‌خندیم، چون پزشکیم.

روز تمامی دوستان پزشک مبارک.
خدا قوت.

logo-samandehi
مشاوره آنلاین
لاغری, لاغری موضعی, تناسب اندام