خوبه یا عالی؟
یه جوری مُد شده انگار، چشمهای پر از نگرانی،گردن کج، صدای لرزون، و نفسهای صدادار و عمیق.
بیرون از اتاق سونوگرافی خوبن ها… حواسم بهشون هست، یا انقدر معلوم نمیکنن، ولی همین که وارد اتاق سونوگرافی میشن، میشن همون بمبی که گفتم، بمب استرس. آمادهی انفجار.
نفسهاش اونقدر مضطربانه بلند و صداداره که با وجود ماسک روی صورت موهای ریخته روی پیشونیاش رو بالا پایین میکنه. بجای نگاه کردن به مانیتور با نگاهی پر از تشویش چشم دوخته به من و گفتن مکرر من که «جنینت رو نگاه کن چقدر قشنگه» باز هم فایده ای نداره.
تحقیقات میدانی آشکار میکنه که باعث و بانی این همه تشویش دخترعمهی مبتلا به سندرم داون ِتقریبا سی سالهی همسره. همسری که با هم نسبت فامیلی ندارن.
میبینم و براش توضیح میدم و گوش نمیده و آخرش مضطربانه میگه خوبه…؟
میگم همه چیز خوبه.
با وحشت نیمخیز میشه و با صدایی که میلرزه میگه ای وای، فقط خوبه؟ پس یعنی خوب نیست! یعنی بهتر هم میتونست باشه. و اشک تو چشمهاش حلقه میزنه…
دیگه این دفعه این منم که میگم ای واااای! آخه چرا؟ خوبه یعنی خوبه. ودوباره توضیح همه چیز و تشریح « خوب بودن » و نصیحت های همیشگی ِبیفایده که استرس نابودکنندهست و افکار منفی مثل آهن ربا منفیها رو میکشن طرف آدم و با خودت این کار رو نکن و توی دلم به خودم گفتن ِهمیشگی که چرا حرص میخوری و چرا اینا رو میگی.
به ظاهر آروم میشه و با جنینی که خوبه وخوب بودنش عالی یه ولی بهتر نیست ، میره.