گچ گیری با اعمال شاقه!
اولین روز اَنترنی تو درمانگاه ارتوپدی بیمارستان فیروزگر اون اتفاقی که من ِ مشتاق گچ گرفتن چشم انتظار گچ گیری بودم افتاد.
اولین بیمار مرد غولپیکری بود با چهرهای عبوس، در حال نعره زدن از درد، که به زور وسطهای این نعره ها تونستم ازش دربیارم که افتاده و مچ پاش پیچ خورده. عکس پاش شرمنده از شدت و حدت نعرهها بود و شکستگی نشون نمی داد. با نظر دکتر کیایی، رزیدنت سال یک ،قرار شد براش یه گچ کوتاه به مدت سه هفته بگیریم . دکتر کیایی تازه نامزد کرده بود و اصلا تو حال و هوای گچگیری یه اقای خشن نعره زن نبود، پس گچ گیری رو سپرد به من، که بال درآوردم. اون موقع گچ های رنگی تازه اومده بودن به بازار و ما تو اتاق گچ گچ صورتی و سبز داشتیم. هماهنگ با وجنات مریضم رنگ سبز رو انتخاب کردم و پیشبند گچ گیری رو بستم و تشت اب رو پر کردم و شروع کردم به خیس کردن گچها و پیچیدنشون به دور پای آقای نعرهزن، که خیسی و سردی گچها و پذیرفتن من به عنوان گچگیر شدت نعرههاش رو بیشتر کرد. گچ ها رو میپیچیدم و چون مریض ذرهای به خودش تکون نمیداد خودم هم میپیچیدم و با دست ماله میکشیدم و صاف می کردم، تا گچهای سبز تموم شدن.
از دور نگاهی کردم و به دلم ننشست. از رزیدنتم پرسیدم ادامه بدم؟ دکتر کیایی به جایی در دوردست خیره بود و تو این عالم نبود. بیهوا سری تکون داد که یعنی آره. پس هرچند لطافت رنگ صورتی با خشونت بیمارم و با رنگ سبز لایههای زیرین همخونی نداشت، با گچ های صورتی ادامه دادم. خیس کردم و پیچیدم و صاف کردم و وقتی تموم شد سراپا گچی کمر راست کردم و به دکتر کیایی ندایی دادم که از هپروت دربیا و نگاهی بینداز. همین که نگاه دکتر کیایی به پای مریض افتاد انگار با برق سه فاز از کُما درش اوردن. در چهرهش گریه و خنده، ترس و تعجب، بُهت و وحشت و از همه بارزتر «حالا بهش چی بگیم»، همه با هم دیده میشدن.
از منظر چشم یه شخص سوم به منظره ی روی تخت گچ نگاهی کردم. آنچه دیدم مردی بود غول پیکر، با یک پاچهی شلوار در پا و یک پاچه آویزان، با ستونی از لایههای گچ سبز و صورتی به کُلفتی ستونهای تخت جمشید دور یک پا. ستون گچی رنگی رنگی، ستبرتر از قفسه سینهی ستبرش.
با مذاکرهای پنهانی این نتیجه به دست اومد که حیف این همه گچ و این همه صاف دراوردن و این ترکیب رنگ و چه بهتر که گچ انقدر سنگین باشه که آقا غولمون نتونه سه هفته تکون بخوره.
بیمار رو با یه پاچه شلوار در پا و پای دیگه همچون وزنهای سنگین به دنبالش کشان، راهی کردیم، در حالیکه اصلا اون آدم قبل از گچ گیری نبود. اونقدر شیفته ی هیبت پای گچ گرفته ی رنگی رنگیش شده بود که نعرههاش رو فراموش کرد، دلش نمی اومد بره، با لطافت و ملاحت تموم گچش رو از هرطرف نگاه میکرد و میگفت تا بحال همچین گچی به پای هیچ کس ندیده و خدا خیرتون بده که کم نمیذارین و کم فروشی نمیکنین و اصلا همین الان به کل خوب شدم و دیگه هرکی بخواد گچ بگیره میارمش پیش خودتون. حس شرمندگی من از چهرهی خشن و خشنودش از ماندنیهای فراموش نشدنی ذهنمه.
خیلی وقتا تو هم زندگی همینیم. آدمای دوروبرمون هرچی گندهتر و هر چی رنگیرنگیتر، بهتر.
هرچی سنگینیشون رو سرمون هوارتر، دلپسندتر.
خیلی وقتا خودمونیم که اجازه میدیم آدما بشن یه وزنهی گنده به پای رفتنمون.
خودمون باد میکنیمشون و بزرگشون میکنیم و سنگینشون میکنیم و تموم شون رو میکشیم با خودمون، بی اینکه وقت رها بودن رو به یاد داشته باشیم.
برای مطالعه ی سایز داستان های مطب کلیک کنید
برای مشاهده صفحه اینستاگرام سونوگرافی نیلو کلیک کنید.