مثانه ی پر
«یهو» به همکارا میگه خیلی پر شدم. تا دو دقیقه قبلش هیچ خبری نبود. آروم راه میرفت و آب مینوشید. مثانه همینه، مثل حملات خشمه، «یهو» میگیرتش.
وقتی میرم پشت پرده میبینم خمیده و دست به دل، ایستاده و چهرهش عصبانیه. میگم بخوابین که زود شروع کنیم و برین راحت شین. داد می زنه: وااااای نه، نمی تونم بخوابم.
میگم خوب پس برین دستشویی، دوباره آب بخورین. هوار میکشه: واااااااای نه، اصلا حرفشم نزن، دیگه نمیتونم. و خم تر می شه. به آرومی میگم: خوب چکار باید بکنیم؟
با عصبانیت میگه: تو دکتری، یه فکری بکن خوب!!!
نه تحمل خوابیدن داره، نه طاقت رفتن و از نو شروع کردن.
کسی هم مقصر نیست، ذات مثانه اینه که «یهو» لبریز می شه.
مثل خود آدم.
خبر هم نمی کنه.
خم و در فشار و عذاب ایستاده جلوی من و از دست من و آب و مثانه ش و زمین و زمان شاکیه…
خیلی جاها تو زندگی به اینجا میرسیم، زمان اون قطرهی آخر لبریز شدن میرسه، میفهمیم لبریزیم، ولی نه تاب موندن داریم، نه توان رفتن. لبریز و خمیده و خشمگین از همه چی در جامون می ایستیم، عذاب می کشیم و عذاب میدیم .
خمیده و له میمونیم ، تا یه وقتی، شاید هم تا ابد…
هم موندن خوبه، هم رفتن، مهم حال دله که با کدومشون خوبه.