نامه ای از ابولفضل
آشنایی من و ابوالفضل برمیگرده به روزهای جنینیاش. وقتی که مامانش پسر کوچیک دوساله ش رو بخاطر غرق شدن تو استخر پارک از دست داد و برای تسکین داغ دل خانواده دوباره باردار شد.
پسر بودن جنین کلی خانواده رو خوشحال کرد ، یه جوری جبران اون پسرک از دست رفته . با نیت قبلی پدر، اسم پسرک شد ابوالفضل .
از پنج ماهگی بارداری معلوم شد هردوکلیه ی ابوالفضل وَرم شدید دارن. نگرانی ها شروع شد. هربار چشمهای دلواپس مادر به من دوخته میشد تا عددها رو بگم و هربار بهش اطمینان میدادم نگران نباشه و درستش میکنیم. ابوالفضل با این مشکل به دنیا اومد، مسیر درمانش معلوم شد و از همونموقع شد دوست کوچولوی من.
همراهی کردن با خانوادهی ابوالفضل برای پیگیری درمانش سخت بود. خیلی جاها وا میدادن و ترجیح میدادن درمان رو بسپرن به نذر و دعا. میفهمیدشون و میدونستم خیلی جاها بیشتر از کم آوردن خودشون، جیب کوچیک و جمع و جورشونه که کم میاره. دعواشون کردم، همراهشون شدم، ازشون خواهش کردم، مجبورشون کردم، تا رسیدیم به الان، به مثانهی بدقلقی که سفت و سخته و راحت تخلیه نمیشه، مگر به زور دارو، کلیههایی که به همین خاطر ورم دارن، ولی خداروشکر خوبن و ابوالفضل هشت ساله ای که هر شش ماه میاد تا هم خودش رو به رسم رفاقت ببینم هم اون کلیهها و مثانهی ناسازگارش رو.
ابولفضل و نامه اش
دفعهی پیش قرار شد برام نامه بنویسه. امروز نامهش رو بهم داد، تو یه پاکت سبز با کلی قلب روش و اشک من رو دراورد. اشک خوشحالی از اینکه ابوالفضل این «خانم» رو دوست داره و میتونه دوست داشتنش رو بگه و اشک «غصه» از اینکه دعای من نمیتونه خوبش کنه.
دلم میخواست سفت بغلش کنم و با هم برای خوب شدنش دعا کنیم، ولی وای از این روزهای کرونایی. بجای اون اشکها رو یواشکی پاک کردم، نقاشی خودش رو کشیدم و کنارش براش نوشتم و از خدا خواستم این پسرک رو خوب کنه. برق چشمهاش بالای ماسک وقتی نقاشی ش و نوشته ش رو دید باز اشکم رو درآورد. نقاشی ش رو دودستی چسبید، رفت بیرون ، دوباره برگشت و گفت دفعه ی بعد تخت و دستگاه سونوگرافی رو بکشم؟ گفتم بکش و وقت رفتنش مثل همیشه دعا کردم این دوست کوچیکم از این تخت و دستگاه رها بشه، و فقط به رسم دوستی بیاد به من سربزنه، بی نیاز از هر دعایی.
برای مطالعه ی سایز داستان های مطب کلیک کنید
برای مشاهده صفحه اینستاگرام سونوگرافی نیلو کلیک کنید.