گوجه سبز و توت فرنگی
خیلی جوون بود. جوون، با جثه ی کوچیک و ریزه. ریزه میزه بودنش، نوید یه سونوگرافی راحت رو میداد، ولی همین که پروب رو گذاشتم رو شکمش امیدم ناامید شد. تراکم ابرهای درون دلش درحد روزهای بارونی بهاری بود.
گفتم چرا؟!
مِن و مِنّی کرد و گفت همهی رژیم غذایی که بهم دادین رو رعایت کردم، فقط دیشب «مجبور» شدم یه عالمه توت فرنگی و گوجه سبز بخورم!!!
آه از نهادم براومد. دونستن علت دردی رو دوا نمیکرد. فقط میزان اجباری که تو لحن صحبتش بود کنجکاوم کرد که بپرسم چرا مجبور؟!
گفت آخه مهمون داشتیم. من هم توت فرنگی و گوجه سبز خیلی دوست دارم. دیگه مجبور بودم بخورم دیگه…
اجبارش رو درک نکردم، ولی وقتی جنینش رو از لابلای ابرهای استراتوس درون دلش دیدم که به من لبخند میزنه، قانع شدم.
دوتاییمون، من و جنین ِ پنهان در سایهی بازمانده از ضیافت دیشب، صحنه رو بازسازی کردیم: خانم خونه، که باردار هم هست و فردا هم وقت سونوگرافی داره، برای مهموناش تدارک میبینه، از جمله یه ظرف گنده توتفرنگی و گوجهسبز . وقتی مهمونا میرسن کمی اندیشه میکنه، قضیه رو عمیق بررسی میکنه، علاقهی به این دو عزیز رو با علاقهی به مهمونها در دو کفهی ترازو میذاره و نتیجهاش این میشه که سینی چای رو جلوی مهموناش میذاره و ظرف میوه رو میکشه جلوی خودش و میگه خیلی خوش اومدین. چه خوب شد که اومدین. بفرماییدچای بنوشید. من هم «مجبورم »خدمت دوستداشتنیهام برسم.
دوتاییمون، من و جنین در سایه، گلایهی گوجهسبزها و توتفرنگیها رو هم شنیدیم که میگفتن همه ی ما رو خورده و اونوقت همه چیز رو میندازه گردن اجبار؟
دوست داشتنی که اجبار تو کارش باشه که دیگه دوست داشتن نیست. کسی که دوست داره پای دوست داشتنش می ایسته و بهاش رو هم می پردازه. حالا بهاش هرچی باشه ، مثلا چند ساعت موندن در مطب…