لطفا صبر کنید....

ترکش های جنگ 12 روزه

عشق حد و مرز نداره، غم هم…
روزهای آخر بارداری‌شه. بار اوله که پیش من میاد. با هم پسرکش رو می‌بینیم و با هم از گردی صورت و قشنگی لپهاش ذوق می‌کنیم.
اسم پسرک رو میپرسم ، میگه میخوام اسم باباش رو روش بذارم. میخوام بذارم علی و… اشکهاش سرازیر میشه.
همه خبرش رو شنیدیم. شنیدیم و همون موقع غصه خوردیم و ازش گذشتیم. مثل بقیه‌ی خبرها، مثل همه‌ی خبرها.
بی اینکه بدونیم پشت هر خبر یه داستانه.
خبر این بود: در بمباران یک مرکز نظامی نزدیک میدان ونک در روز آخر اون ۱۲ روز جهنمی، شمار زیادی سرباز کشته شدند، که یکی شون علیرضا تنابنده معلم سرباز وظیفه بوده.
علیرضا تنابنده، همسر این زن زیبای جوان و پدر این جنین قشنگ و معصوم.
دوتایی با هم اشک می‌ریزیم و برام از لحظه‌های وحشتناک اون روزش میگه.
از بی‌خبری، از خبردار شدن از واقعیت.
برام از خوش‌شانسی‌اش میگه، که خوش‌شانس بوده کالبد همسرش رو کامل تحویل گرفته، فقط با یه ترکش تو پیشونی و اینکه بقیه این شانس رو نداشتن، و عزیزانشون رو تکه تکه پیدا کردن، یا اصلا پیدا نکردن.
برام از اینکه بعد از رفتن همسرش هیچ حمایتی پشتش نبود میگه و از سرکار نرفتن خودش بخاطر شرایطش.
برام میگه و با هم اشک میریزیم و میره و صفحه‌ی اینستاگرامش رو بهم میده.
صفحه‌ش رو باز می‌کنم، پستهاش رو می‌خونم، با اشک‌هایی که امان نمیدن، ولی خیالم راحت میشه.
در صفحه‌اش زن جوانی میبینم با قلمی توانا، همسری می‌بینم پر از احساس، و مادری می بینم عاشق.
در صفحه ش غم می‌بینم، تمام قد، بی درمان.
پسرک با این مادر عاشق ‌که گفتن از عشق و غم رو خوب بلده قشنگ بزرگ خواهد شد.
پشت هر خبر یه داستانه، داستانی گاهی اوقات خیلی دردناک.
و…..عشق حدومرز نداره، غم هم.

پ.ن: الان که این داستان رو میخونید علی کوچولو چندروزه به دنیا اومده. برای علی کوچولو و برای مامانش آرزوهای خوب بکنیم.

logo-samandehi
مشاوره آنلاین