بخدا من دخترم
شونزده ساله بود. با چشمانی سیاه و درشت و ترسیده.
خواهر بزرگترش متوجه بزرگی غیرعادی شکمش شده بود و اورده بودتش سونوگرافی. باردار بود. پنج ماهه. جنین پسر. سالم…
باردار بود و زار میزد و قسم میخورد که بخدا دخترم. زار میزد و قسم میخورد و خواهرش فحشش میداد و نفرینش میکرد. تهدیدش میکرد که پدر و برادر بفهمن سرش رو میبُرن…
خواهر بزرگتر چندسال بود ازدواج کرده بود ولی باردار نمیشد. همون طور که صدای قلب اون طفلک نامشروع رو گوش میکرد زیرلب می گفت آخه خدا ،من باید در حسرت بچه باشم ،اونوقت این….
بعدا بهم خبر داد که اومدن تهران و تو پنج ماهگی سزارین شده و ختم بارداری دادن و به خانواده گفتن کیست تخمدان داشته و عمل شده…
خواهر بزرگتر خوشحال بود که بله ،راست میگفت. تو معاینه دختر بود و میگفت: بچهاش سیاه بود و زشت خانم دکتر. چون حرومزاده بود…
خواهر بزرگتر خوشحال بود که خواهر شونزده سالهش، با زخمی بر بدن، زخمی بر روح، و کابوس یه تجربهی وحشتناک هنوز دختره. دختری که هنوز هم نمیدونه چطور باردار شده. دختری که بهش یاد ندادن میشه دختر بود ولی باردار شد. دختری که خیلی از چیزها رو بهش یاد ندادن چون حرف زدن از این چیزها رو نانجیبی میدونن.
دختری که مادر شدن رو تجربه کرده، هرچند که دختره…