چشم ها
کرونا با ماسکی که هوار کرده رو زندگیمون بار مسوولیت چشمها رو زیاد کرده. قبل از کرونا هم غم آدمها، خوشحالی شون، عشق شون، خشم شون، تو چشمهاشون پیدا بود، ولی این روزها چشمها باید به جای تموم صورت گریه کنن، بخندن، محبت کنن، خشمگین بشن، حرف بزنن.
چشمهای درشت سیاه داره. خیلی نباید کنکاش کنی تا غم چشمها رو دریابی، تا اون بغض فشرده و مهارشده ته گلو رو حس کنی.
وقتی از دخترک توی دلش بهش خبر میدم و صدای قلبش رو با هم میشنویم، غم چشمهاش میشن یه عالمه اشک و بغض مهارشده ش میشه هق هق گریه.
آدمها هرکدوم یه داستانن، شاید هم چندین داستان. خیلی وقتها نمی فهمم چطور و چرا، ولی میشم شنوندهی داستان آدمها.
آدمهایی که اومدن از من بشنون و با من ببینن، برای من میگن و من میشنوم. میشن راوی داستان و من هم میشم شنونده.
شنوندهی داستانهای جورواجور، عجیب و غریب و گاهی نفس گیر.
وسط هق هقش برام تعریف میکنه که یک سال پیش دو پسرکش رو تو تصادف ماشین از دست داده.
هرچهارتا تو ماشین بودن. پدر و مادر سالم موندن. دو پسر پر کشیدن و رفتن. اون هم تو روز تولد یکی از پسرها.
وسط زار زدنش برام میگه که همه بهش گفتن باید یه بچه بیاری تا از فکر اونها دربیایی. برام از قشنگی پسرهاش میگه و زار میزنه و دخترک توی دلش بیخبر از بزرگی نقشی که تو زندگی مامان و باباش داره وول میخوره و ادا درمیاره.
خیلی سخته نشون دادن این همه زندگی به مادری که لحظه به لحظه بایاد مرگ دو پسرکش زندگی میکنه. راحته، ولی خیلی سخته، نصیحت کردن، که اونا رو فراموش کن و به فکر این دخترک درراه باش، درحالیکه میدونی اگر بخواد هم نمیتونه فراموش کنه.
فقط میتونی براش از قشنگیهای دخترکش بگی، از شادی دوتا داداشش بگی که حتما دارن خواهر کوچولوشون رو میبین، و از اینکه بخاطر این کوچولو باید به زندگی برگرده.
خیلی جاها از زندگی گریزی نیست. باید زندگی کرد. پس وقتی زندگی کردن یه بایده، خوب زندگی کنیم. حتی با دل هزارتیکه و درب و داغون.