ناخواسته
۴۶ ساله س، با ظاهری ساده، اخمو و مضطرب. سلام احوالپرسی با لبخند زیر ماسک قبل از شروع کار هم اخمها رو باز نمیکنه.
علت اومدنش رو جویا میشم. میگه دوهفته عقب انداختم. میگم خوب جواب آزمایش بارداریت چی بوده؟
میگه آزمایش ندادم. آخه مطمئنم.
میگم چطور مطمئنی و بی شنیدن جوابی پروب رو میذارم و اون موجود کوچولو رو میبینم که قلبش پرتوان و مطمئن میزنه.
مثل مطمئن بودن مامانش از نبودش. انگار عجله داره که دیده بشه و شنیده بشه و ثابت بشه. صدای قلب رو بلند میکنم و میگم دیدی؟ هشت هفته بارداری!
به مانیتور اصلا نگاه نمیکنه و با دلخوری میگه ولی من مطمئنم!
فکر میکنم اشتباه شنیدم. فکر میکنم داره میگه من مطمئن « بودم ».
دوباره صدای قلب رو میذارم و این دفعه دقت میکنم. دوباره میگه من مطمئنم. آخه ۴۶ سالمه. آخه بچه نمیخواییم. آخه مطمئنم.
میگم آره، تو مطمئنی. ولی بخدا این صدای زندگی از تو دل تو داره میاد. مال کس دیگه نیست. همون قدر که و مطمئنی، این کوچولو هم از بودنش مطمئنه.
دیگه الان باید بگی مطمئن بودم.
اخمهاش سنگینتر میشه و با دلخوری میره. مطمئنم هنوز هم شروع یه زندگی جدید رو در بطنش باور نکرده. هنوز هم فکر میکنه من اشتباه میکنم، یا میخوام اذیتش کنم. یه جوری با اخم میره انگار کار کار من بوده.
دوتا مطمئن از اتاقم میرن بیرون. یکی مطمئن از نبودن اون یکی.
و یکی مطمئن از بودن خودش.
تا چطور با هم کنار بیان، خدا داند.