مخچه یا بقچه؟
از دریچهی کوچولوی بین اتاق کوچیک من و سالن پذیرش صداها بخوبی شنیده میشن. دوست دارم این صداها رو، که نشونه ی زنده بودن نیلوی منه. و عادت دارم دستهبندی کردن صداها رو: صداهای شاد و پر از انرژی، که جونِ دل هستن و من مخلصشون، صداهای غمگین، صداهای عصبانی و خشمگین…. و صداهای حواسپرت.
صدا حواسپرتها اونایی هستنن که هرچیزی رو دوسه بار میپرسن، باز هم گوش نمیکنن، باز هم میپرسن و باز هم گوش نمیکنن. اونایی هستن که همیشه یه چیزی رو جا گذاشتن یا فراموش کردن، یا همین که میرسن یه اتفاق بخاطر حواسپرتی براشون می افته. اینا هم عشقن و دوست داشتنی، یه سادگی حواس پرتانه ای دارن که دوست داشتنیشون میکنه، حتی اگه حواسپرتیشون همه رو به دردسر بندازه.
همین که میاد تو میفهمم این اون صدای حواس پرت امروزه. منتها هم حواس پرته ، هم شاد. از اون خیلی دوستداشتنیها.
اندازههای جنین اش رو میگیرم و طبق روال معمول ام یه بار از سر تا پای فسقل اون تو رو خودم میبینم و بعد دعوتش میکنم به جمع کردن حواس و همراهی با من در دوباره دیدن. حواس پرتانه با یه نگاه رو من و یه نگاه رو مانیتور همراهم میشه. میگم این جمجمهس، این مخچهس… حرفم رو قطع میکنه و با تعجب میگه چی؟! بقچه؟!
میگم آخه تو مغز بقچه چیه؟ این رو از کجا آوردی؟
غش میکنه از خنده و بدترش میکنه و میگه نه، فکر کردم بقچه یه چیزی مربوط به جفته!
فریاد خدایا مددی ِ خندون ِ من که میره هوا دیگه حواس جمع میشه و حواس جمع جنینش رو نگاه میکنه و دلش رو با تو دلیش بقچه میکنه و خندون میره.
بعد از رفتنش میبینم پر بیراه هم نگفته. همهی ما تو مغزمون بقچه یا در واقع بقچههایی داریم که توشون خاطرههای تلخ و شیرینمون رو، آرزوهامون رو، حسرتهامون رو، داشتهها و ناداشتههامون رو، شیرینیها و تلخیهای حالمون رو پیچیدیم و روی هم چیدیم و چیدیم و پرکردیم مغزمون و حتی دلمون رو از بقچهها. یادمون میره گهگاهی باز کردنشون رو، خالی کردنشون رو، دور ریختن بدرنخورهاشون رو، و دوباره چیدنشون رو.
.
حواس پرت دوست داشتنی من درست میگفت. ما اون توها یه عالمه بقچه داریم.
هوای بقچههامون رو داشته باشیم.