قبل از آنکه دیر بشود
منشیها هرکاری کردن نتونستن راضیش کنن که بمونه پیش اونا تا مامانش بیاد سونوگرافی اش رو انجام بده.
پسرک چهارسالهی بانمکی بود با صورت گرد لپدار و موهای مردونه کوتاه شده با فرق یه وری، که با هیچ وعده وعیدی، نه نقاشی پشت میز ، نه شکلات ، تطمیع نشد.
تقصیر اون نبود ، مامانش حواسش نبود که سونوگرافی انومالی نیاز به دقت و سکوت داره و وقتی با پسرکوچولوش میاد همه مون رو به یه « حالا چه کنیم » ای مبتلا میکنه.
چاره ای نبود. با مامانش اومد تو و قول داد ساکت بایسته . قول داد ولی مثل اهنگ پس زمینه ی فیلم با هر کلمه ی گزارش من حرف زد . از همه چیز گفت و من هم با تلاشی مضاعف هم حرفهای اون رو شنیدم و هم خواهرش رو دیدم و هم به مامانش و به خودش نشون دادم.
صدای قلب دخترک رو که گذاشتم لحظه ای سکوت کرد. گفتم میدونی خواهرت چی داره میگه ؟ میگه حامین دوستت دارم. تو هم بهش بگو دوستت دارم.
به روش نیاورد و یه چیز دیگه گفت. گفتم نه ، به خواهرت بگو دوستت دارم. روش رو کرد طرف تلویزیون و باز یه چیز دیگه گفت.
گفتم تا نگی خواهری دوستت دارم کارمون تموم نمیشه. یه نگاه چپ چپ به من انداخت و یه دوستت دارم یواشکی نثار خواهرش تو صفحه ی مانیتور کرد و بلافاصله با تغیر به مامانش که داشت میخندید گفت تو سرت رو بکن اون ور.
از سخت « دوستت دارم » گفتنش جا خوردم.از لحن صحبتش با مامانش جا خوردم. و وقتی مامانش با لبخند گفت « مغروره ، خیلی مغروره» خیلی بیشتر جا خوردم.
حس رضایت و غرور مادر از مغرور بودن این مرد کوچک و سخت به زبون اوردن « دوستت دارم »غصه دارم کرد. این پسرک از حالا مغرور رو سالها بعد در قامت یه مرد جوون تجسم کردم که قراره یه دوست باشه ،یه همسر باشه ، یه پدر باشه . وقتی رو که این پسرک از حالا مغرور قراره عاشق «بشه» ، عاشق «میشه » ، ولی عاشق « بودن » رو بلد نیست.
خواستم به مامانش بگم، ولی نگفتم ، که « دوستت دارم » گفتن کاری با غرور نداره. که سخت گفتن ، کم گفتن «دوستت دارم »هنر نیست. که « دوستت دارم » گفتن کار بدی نیست.
خواستم بگم ولی نگفتم ، که «دوستت دارم »گفتن رو باید تمرین کرد، باید یاد داد. که « دوستت دارم » رو باید زیاد گفت ، زیاد شنید ، زیاد خواست.
خواستم بگم ولی نگفتم که دنیای حامین ، دنیای دخترک توی دلش ،این روزها بیش از هروقتی به دوست داشتن و دوست داشته شدن نیاز داره. خیلی بیشتر از غرور .