فالگیر
یه عالمه قلمبه سلمبه تو سینه هاش داره. همه از اون خوبهان، ولی خب، یه عالمهن. قبلا هم یه عالمه از اینها داشت ولی الان یه عالمه تر شدن. نگاهش میکنم. لاغرتر شده و چشمهاش گودرفته و پر استرس.
میگم چه کردی؟ داروی جدیدی خوردی؟ هورمونا بالا پایین شدن؟ این همه قلمبه سلمبه ها چی ان؟
میگه نه، هیچی.
من قلمبه سلمبه میبینم و اندازه میزنم و اون هم غمگین به مانیتور نگاه میکنه.
صداش از زیر ماسک به زور به گوشم میرسه که میگه استرس میتونه این کار رو بکنه؟
میگم آره، میتونه. استرس همه کاری میتونه میکنه.
در بین طیف گستردهی استرس ها فقط یه استرس میشناسم که اینطور غمگینانه ناکار میکنه و زیر چشمها رو گود می بره. مریض قدیمی مه و باهام راحته.
بهش میگم نکنه عاشق شدی؟ کار کار ِ استرس عشقه؟
جوابش نه آرهس، نه نه. فقط پر شدن چشمهاشه از اشک. یعنی درسته، عاشق شدم.
عاشق شده، ولی گویا عاشق از نوع غمگینش.
یه ذره سربسرش میذارم و بهش قول میدم با هم تلافی این اشکها رو سر مسببش درمیاریم و باز هم اندازه میگیرم و باز هم اشک میریزه.
میگه این همه هستن خطرناک نیست؟
یه نگاهی به حال پریشونش میندازم و نمیدونم چرا بهش میگم نه، میدونی مثل چی؟ این قلمبه سلمبه ها وقتی زیادن مثل دلی ان که پیش چندین دل گیر باشه. اینجور دل کمتر میشکنه. یا اصلا نمیشکنه. چون خودش هم خودش رو پیدا نمی کنه. اینها وقتی خطرناکن که یه دونه باشن. مثل دلی که پیش یکی گیره. همون یکی میتونه هربلایی دلش خواست سرش بیاره.
از حیرت چشمهاش حس کردم زدم به هدف. متحیر مونده بود که چطور قلمبه سلمبه های سینه ش پته ی دلش رو ریختن رو آب. و جالب بود ، حالش بهتر شد. انگار دلش یه بار سنگین داشت که تو اتاق من از رو دوشش گذاشت زمین.
و من پروب به دست در اتاق نیمه تاریکم حس فالگیری رو داشتم که پته ی دل رو میریزه رو آب. ناخواسته و بلد نبوده.
این جور که معلومه فالگیری سخت نیست. فالگیری یه هنره.
هنر نگاه رو خوب شنیدن.
هنر صدا رو خوب دیدن.
هنر خوندن دل از نگاه و صدا. فقط کافیه بتونی خوب گوش کنی،خوب ببینی. و روایتش کنی.