لطفا صبر کنید....

عسل فروش تخصصی به پزشکان

سه سالی بود که کار تهران رو با مطب چهارراه شیخ هادی شروع کرده بودم.مطبی قدیمی،که بعد از سه سال شناخته شده بود و مراجعینش زیاد.
وقتی رسیدم مطب، در رو که باز کردم، روبروم ایستاده بود: مردی تنومند، در آستانه‌ی میانسالی، با گونه‌هایی آفتاب‌سوخته، دستهایی درشت و با کت شلواری که کاملا معلوم بود کت شلوار پلوخوریشه.
منشی من رو که دید مرد رو صدا کرد و گفت اومدن.
مرد برگشت به سمت من و با صدای بلند و با لهجه‌ی غلیظ آذربایجانی گفت دستت درد نکنه که عروس من رو خوب کردی. عروسم پیشت عکس گرفت و خوب خوب شد. حالا برای تشکر برات از اردبیل عسل آوردم.
در حال دست و پا زدن بین بغض و شرمندگی و قدردانی و ناگفته نماند غرور، از اینکه من چقدر خوبم و انقدر خوبم که از کجا پاشده اومده برای تشکر، هی سعی میکردم یادم بیاد من چه عکسی گرفتم که حال عروسش خوب شده، ولی عکس خیلی حال عروس خوب کن اصلا یادم نیومد.
دبه‌ی عسل رو داد دست من و من پشت سرهم با صدای گریه آلود تشکر میکردم و میگفتم دستتون درد نکنه، اصلا نیازی به این کار نبود، خیلی زحمت کشیدین، چقدر خوشحالم کردین، مرسی مرسی… که با چند جمله به تموم این دست و پا زدنهای من بین حس های جورواجور پایان داد و گفت خواهش میکنم، قابل نداره. قیمتش صدهزارتومنه، ولی شما پنجاه تومن بدین.
پنجاه هزارتومن سال هشتاد و سه خیلی پول بود، مخصوصا برای یه دبه‌ی سه کیلویی عسل و مخصوصا برای عسلی که قرار بوده هدیه‌ی تشکر باشه. بنابراین کاری نمیشد کرد جز تند تند گفتن اینکه ممنون، خیلی مرسی، ولی من اصلا عسل دوست ندارم. خوش اومدین. به عروستون هم سلام برسونین.

بعد از چند سال اون مطب رو بستم و مطب نیلو پا گرفت. تو تموم این سالها تجربه‌های بالا پایین و آدمهای خیلی جورواجور دیدم، ولی یاد اون روز و چهره‌ی اون مرد و دبه‌ی عسل گرون قیمتش با من موند تا با من رسید به سال ۹۹، ماه بهمن، که همین که وارد مطب شدم همون قیافه رو دیدم با همون هیبت و همون کت و شلوار، همون دبه‌ی عسل. چشمهام رو باور نکردم ولی وقتی منشی‌م گفت این آقا میگه خانم دکتر عروس من رو خوب کرده و براش عسل آوردم، دیدم درست شناختمش. صداش کردم. من رو تو مطب جمهوری شونزده سال پیش به یاد نیاورد و همون جملات شونزده سال پیش رو تکرار کرد، بی یک کلمه پس وپیش. ولی این بار دیگه من هول نشدم، مغرور هم نشدم، خیلی «کول» و خیلی «ریلکس» گفتم مرسی، زحمت نکشید، من عسل نمیخوام و رفتم تو اتاقم و این بار اون مبهوت موند که هنوز حرف نزده من چطور دستش رو خوندم.
سعی کردم در طول این سالها تجسمش کنم که با همین کت و شلوار، با همین جملات با همین دبه‌ی عسل و با همون عروس از مطبی به مطب دیگه میره، بدون اینکه لحظه‌ای به ذهنش برسه که بعد از شونزده سال، تو یه سر دیگه‌ی شهر، گذرش می‌خوره به یه آشنا، که هنوز دلخوره، نه دلخور از کلاهبرداریش، دلخور از دروغکی بودن شفای عروس و غرور الکی از خوب کردن یه عروس.

logo-samandehi
مشاوره آنلاین