خواستگاری از دوقلوها
میگه: شبیه باباشه. دوقلو نیستن؟
میگم داری میبینی که، نه. یه دونهس.
میگه آخه من و خواهرم دوقلوییم ولی شبیه هم نیستیم. گفتم شاید منم دوقلو داشته باشم.
گاهی نمیفهمم چی میشه کسی که تا لحظهای قبل یه غریبه بوده، یهو خاطراتش رو میکنه یه دفترچه و من رو مینشونه و میکنه خوانندهی دفترچه خاطراتش. دلش میشه یه پنجره و من رو مینشونه کنار اون پنجره و دنیای دلش رو نشونم میده.
همین طور که جنین کوچولوش رو نگاه میکنه میگه بابای این فسقلی قرار نبوده شوهر من باشه.
مادرشوهرم اول به قصد خواستگاری از خواهر دوقلوم اومد خونهمون. یعنی یه نفر خواهرم رو معرفی کرده بوده. آخر مراسم مادرم میگه این دخترم یه خواهر دوقلو داره. خانم خواستگارِ اون موقع و مادر شوهر الان میگه میشه اون دخترتون رو هم ببینم؟ و بعد که من رو میبینه میگه من عروس سفید میخواستم نه سبزه. این دخترتون رو میخوام و اینطوری شد که بابای این فسقلی شد شوهر من.
گفتم خواهرت چی؟ اون چکار کرد؟
گفت تا دوسه سال ناراحت بود، ولی بعد اونم شوهر کرد.
گاهی بار خاطرات ِ آدم ِتا چند دقیقه قبل باهات غریبه انقدر سنگینه که هوار میشه رو دلت. گاهی پنجرهی دلی که به روت باز میشه گوشههایی از اون دل رو نشونت میده که نفست بند میاد.
نمیتونم و نمیخوام حس اون موقع این دوخواهر رو تصور کنم. حس یکی شون؛ منتظر موندن برای انتخاب شدن، بدون حقی برای انتخاب کردن. حس منتظر موندن، ولی انتخاب نشدن و طرد شدن.
نه بخاطر فکری قشنگتر یا روحی بلندتر. بخاطر پوستی سفیدتر.
حس اون یکی؛ انتخاب شدن بجای دیگری، دیگری که غریبه نیست، همبازی، هم ریشه و خواهرشه. حس تحقیر شدنش .حس مطلوب واقع نشدنش.