خرما
وارد اتاق سونوگرافی که میشم هنوز رو صندلی ننشسته به صبا جملهی «تپلی است» رو میگم که اول گزارش تایپ کنه. البته به صورت علمی، و البته به انگلیسی، که مبادا باعث رنجش بشه.
پروب رو که میذارم رو شکمش آه از نهادم برمیاد. انتظار این غبارآلودی رو داشتم ولی نه با این غلظت. نگاهی ناامید بهش میکنم و میگم چه کردی؟
تپلی یه، با نگاه بچهی خطاکاری که خودش هم میدونه خطاکاره.
میگه «بخخخخخخخخخدا» هیچی نخوردم. امروز صبح فقط «انقده» نون با یه کم عسل خوردم. با کف دستش اندازهی نون رو نشون میده.
بعد از این همه سال شنیدن «بخدا» موقع وصف خوردهها و نخوردهها، خوب میدونم هرچقدر غلظت «خ» یِ بخدا زیادتر، اوضاع خرابتر.
میگم خب، دیشب؟
گردنش رو کج میکنه، با مظلومانهترین نگاه، نگاهم میکنه، صداش رو دو پرده میاره پایین، و میگه دیشبم فقط «انقده» سینهی مرغ خوردم، و باز با کف دستش اندازهی «انقده» رو نشون میده و نگاهش رو میدزده، یعنی توروخدا تا همین جا بسه، ولی کف دستش هم چنان به نشونهی اندازهی سینهی مرغ رو به سقف میمونه.
انتظار من رو که برای ادامه میبینه آهی میکشه، گردنش رو کجتر میکنه، نگاهش رو مظلومانهتر ، صداش چهار پرده پایین تر، کف دستش رو با یه حرکت چرخشی برمیگردونه به طرف پایین، یعنی سینهی مرغه داره یه اتفاقی براش میوفته و میگه سینهی مرغ بود ها، ولی سینههه تو سوپ بود! سینه رو با سوپ خوردم! همین! بعدش هم از شب تا صبح انقدر ضعف داشتم صد تا خرما خوردم!!!
سونوگرافی رو ادامه نمیدم هم بخاطر شرایط جوی خیلی خراب، هم بخاطر شدت خنده.
بهش میگم خوب معلوم شد چرا اوضاع خرابه. عیبی نداره. مهم نیت سینهی مرغ خوردن بوده، وگرنه مقصر خانم مرغهس که سینهش رفته تو سوپ.
صدتا خرما هم تا صبح لازم بوده دیگه، ضعف داشتی.
حالا بدو برو بیرون ببینیم چه میشه کرد.
و میدوه میره بیرون تا ببینه چطور میتونه از شر عواقب سینهی مرغِ اتفاقی رفته در سوپ، عجین شده با صدتا خرما خلاص بشه.