لطفا صبر کنید....

تالاسمی

پرده‌ی اول:
ساعت ۱۰ صبح یه روزی:

میگه هشتمین بارداریمه. من و شوهرم هردو تالاسمی مینور هستیم. پنج تاشون تالاسمی ماژور بودن، سقط شون کردم، یه دختر دارم که سالمه، یه دونه هم همون اول‌ها معلوم نشد چرا سقط شد. این هشتمیه. دیگه نمی‌خوام آزمایش بدم. خسته شدم. هرچی میخواد بشه بشه.
می‌دونم خیلی جاها باید فقط بشنوم. می‌دونم خیلی جاها نباید قضاوت کنم. می‌دونم زندگی هرکسی به خودش مربوطه. ولی خواه ناخواه چهره‌ی تموم اون بچه‌های تالاسمی ماژور میاد جلوی چشمم: اون صورت‌های سیاه شده از تزریق آهن با تغییر فرم‌های صورت که خاص تالاسمی‌هاس. اون مُهر « بیمار خاص » رو تموم زندگی‌شون. یاد تموم اون آدم حسابی‌هایی می‌افتم که خون جگر خوردن تا آزمایش تالاسمی رو برای ازدواج اجباری کردن و سقطِ جنین مبتلا به تالاسمی ماژور رو قانونی کردن.
می‌گم می‌دونی چی داری میگی؟ مگه میشه، بدونی که بچه‌ت ممکنه بخاطر حامل بودن تو و همسرت یه بیماری جدی برای تموم عمر داشته باشه، بتونی جلوش رو بگیری و نگیری؟
چون خسته شدی؟ تو می‌تونی برای خودت تصمیم بگیری ، می‌تونی دلت بخواد یه بیماری رو داشته باشی یا نداشته باشی، ولی نمی‌تونی برای یه نفر دیگه تصمیم بگیری. حتی اگه اون بچه‌ت باشه. حق نداری بیماری رو براش انتخاب کنی.
از زیر ماسک غر می‌زنم و حرص می‌خورم و غصه می‌خورم و جنین کوچولوی اون تو هم معصومانه برای ما دوتا دست تکون میده. بی‌خبر از بیخیال شدن مامانش.

پرده‌ی دوم:
ساعت ۲ بعدازظهر همون روز:

زیباست و جوون. سونوگرافی رحم و تخمدان داره. علت سونوگرافی رو جویا میشم. میگه چون تالاسمی ماژور بودم تو بچگی پیوند مغز استخوان شدم. بخاطر داروها هورمون‌هام سرکوب شدن و فقط با دارو پریود میشم. بخاطر همین همیشه باید تحت نظر باشم.
بهش میگم و خودش هم میدونه که همین که تونسته از خواهرش پیوند مغز استخوان بگیره چقدر خوب بوده، ولی خوب، هردومون می‌دونیم کشیدن بار این بیماری برای جون ِ ظریفش زیادی سنگین بوده و هست و نمیشه نادیده‌ش گرفت.
هنوز حرص و غصه‌ی چندساعت قبل تو دلمه. براش از اون مادر میگم و از وا دادنش برای پیگیری.

با آرامش ولی با حزن، با حزنی که نشونه‌ی یه عالمه سختیِ ناروا تحمیل شده به جسم و جونشه، میگه: از قول من بهش بگین این ستم رو در حق بچه‌ش نکنه. من خیلی سختی کشیدم. همه‌ی مثل من‌ها خیلی سختی می‌کشن. تازه من شانس آوردم. ولی خیلی سخته.

اگه این هم زمانی خبر داشتم حتما اون مادر ِ«خسته شده و وا داده» رو نگه می‌داشتم تا غصه‌ی چشم‌های این دختر رو ببینه. انگار این هم زمانی پیش اومد تا دلم آروم بشه و خیالم راحت، که خوب کردم حرص خوردم و غر زدم. خوب کردم حتی اگه بی‌فایده بوده باشه.

logo-samandehi
مشاوره آنلاین