اولین دختر خاندان
عادت کردم همین که پا میذارم تو اتاق سونوگرافی یه آه بلند بشنوم، بعد یه « وای چقدر استرس دارمِ » نالان و گریان، با یه تون صدای خاص و بعد دنبال کردن من با یه نگاه زیرچشمی، تا برسم و سلام بکنم و پروب رو دست بگیرم و با « چرا استرس داری؟ چی شده مگه؟»، شروع کنم.
باید عادت کرده باشم ولی عادت نکردم که بیشتر وقتها این استرسِ نالان و گریان برای جنسیته. باید عادت کرده باشم، ولی عادت نکردم که بیشتر وقتها این آه و فغان برای پسر خواهییه. یک عمر عادت نکردم و امیدی هم به عادت کردن ندارم.
ترک عادت موجب آزار و اذیته، برای همین وقتی میگه« وای مردم از استرس، فقط تو رو خدا بگین دختره»، فکر میکنم اشتباه شنیدم. همون موقع فسقلی توی دلش انگار خیالش راحت میشه، با آرامش برمیگرده و دختر بودنش رو اعلام میکنه.
فریادی از خوشحالی میکشه و میگه وای، یه خاندان منتظر این دخترن. این اولین دختر خاندان شوهر بعد از شصت ساله. اخرین دختر خانواده عمهی شوهرم بوده که شصت سالشونه.
تو اتاق سونوگرافی همهمون خوشحالیم، عروس خانوادهی شصت سال دختر نداشته، اولین دختر خانواده بعد از عمه خانم شصت ساله و من، بینندهی این اولین دختر بعد از شصت سال. فقط نمیدونم عمه خانم شصت سالهیِ این همه سال تنها دختر خاندان بوده هم همین قدر خوشحال میشه یا نه، پیدا شدن یه شریک تاج و تخت، هرچند در ابعاد فنچ، براش سخت خواهد بود.
بهرحال، خوشحال یا ناراحت، تقدیر عمه خانم این بوده، و باید تاج و تخت رو واگذار کنه.
همهی تاج و تخت ها یه تاریخ انقضا دارن، حتی تاج و تخت شصت سالهی عمه خانم.