این چیز
بیست و دو سالشه و ساده س. خیلی ساده. یه پسر پنج ساله داره و خودش هنوز دختر بچه طور، بچه ی دوم رو تو راه داره.
دفعه ی دومه که پیش من می اد. منشی راهنماییش می کنه که پشت پرده دراز بکشه و آماده شه.
صداشو می شنوم که می گه: وای، پس کو؟
همکارم می گه کی؟ می گه این چیز، این، چییییز، که رو این صندلی می شینه!
تا همکارم از هاج و واجی اسم جدید من دربیاد زود می رم پشت پرده که خیالش راحت شه « این چیز » همین جاست و جایی نرفته. خیالش راحت می شه و می خنده و می خندیم.
شاید فکر می کرده من و صندلیم بهم وصلیم. شایدم انتظار داشته من از صبح تا شب رو اون صندلی باشم.
درهرحال از « این چیز » یه پسر سالم تحویل می گیره و با اعلام اینکه تا دختر نیاره بازم خواهد اومد می ره و « این چیز » رو روی صندلیش جا می ذاره.
برای دیدن بقیه ی داستان ها کلیک کنید