پر از زندگی
صدای نالان دختر هرچند دقیقه یک بار میاد که میگه مادرم سنش بالاست، نشستن سخته براش. ببرینش داخل.
نگاهی به برگه ش میندازم. ۷۲ ساله س، سونوگرافی ترانس واژینال داره. به بچه ها میگم زودتر بیارنش، سنش بالاست، نَمونه بین جوون ها.
با قدمهای سریع و محکم میاد داخل و فرز و سریع میره رو تخت. موقع آمادگی هم چست و چالاکه، خیلی بیشتر از خیلی از جوونترها.
موقع سونوگرافی نگاهش میکنم: ریزه میزه س و کوچولو، با چشمهایی براق و پوستی صاف برای سن و سالش. از اون «پُر از زندگی ها».
سونوگرافیش که تموم میشه میگم بابا انقدر دخترت نالان و گریان نگرانت بود، شما که از صدتا جوون بهتر بودی.
اصلا برو به حاجی بگو دوقلو دوتا پسر، خوشحالش کن.
بدون پا گذاشتن رو پله ی پای تخت «جختی» می پره پایین. درحال پوشیدن لباسهاش زیرچشمی نگاهکی میکنه و لبخندکی میزنه و زیر لب یه چیزی نجوا میکنه. میگم چیزی گفتین؟ نشنیدم.
دیگه لباساش رو پوشیده و آمادهی رفتنه. پوزخندکی می زنه و میگه: گفتم نه، میرم به حاجی میگم چشمت روشن، همه جامو دیدن.
و خوشحال از دهان باز مانده از تعجب من تیز و فرز می زنه بیرون و نمی مونه تا با هم به این جوابش بخندیم و بهش بگم: آره، به حاجی بگو. اینم بگو که البته دکتر محرمه، یه موقع قمه کشون نیاد سراغم و این رو هم بگو که خیلی قدر این پر از زندگی بودنت رو بدونه. دست راستت هم رو سر دختر نالانت، که وای که چقدر انرژی آدمهای نالان منفیه.