لطفا صبر کنید....

دلنوشته – فروشنده

پرده ی اول:

پرستو با بغض می رسه مطب. ماشین سدمعبر شهرداری یهو خیابون رو بسته و حمله اورده به دستفروشی که مدتهاس تو پیاده رو شلوار می فروشه و همه می شناسنش. لباساش رو ریختن پشت ماشین و بدطور کتکش زدن. جیغ و گریه ی زن‎ها فایده نکرده. گوسفندنماهای دوروبر هم فقط نگاه کردن، تا بالاخره کسی جرات کرده و شروع کرده به فیلم گرفتن. از هراس دیده شدن وحشی‎گری‎شون دست از زدن برداشتن و رفتن.
آشنای دستفروش‎مون سرشکسته و تحقیر شده غرور خردشده‎ش رو جمع و جور کرده. همه رفتن دنبال کار خودشون! همین.

پرده ی دوم:

اینجا بالاشهره. الان تولد «شازده» بوده، سگ پشمالوی بداخلاق با زنجیر طلا به گردنش. یه عالمه بادکنک و طراحی و برو وبیا. همه‎ی سگها از نژادهای عالی و پر و پیمون. اینجا سگهاش تردمیل دارن تا چاق نشن. مطمئنم سالن تردمیلشون از اتاق کرایه‎ای دوست دستفروشمون خیلی خیلی بزرگتره.
قضاوت نباید کرد. مقایسه هم نباید کرد .دستفروشی چهره‎ی شهر رو زشت می کنه، درست، نون مغازه‎دار آجر می شه، درست. هرکس حق داره برای پولداریش هرجور می خواد تصمیم بگیره درست…

ولی… ولی ، ولی دل این حرفها حالیش نیست. دل آشوب می‎شه، بغضش می‎گیره از کبودی صورت فروشنده، حرصش می‎گیره از زنجیر گردن شازده، کاریش هم نمی شه کرد.

روزگار غریبی است برادر.

برای مطالعه ی سایز داستان های مطب کلیک کنید

برای مشاهده صفحه اینستاگرام سونوگرافی نیلو کلیک کنید.

logo-samandehi
مشاوره آنلاین