آدم فضایی ها
از دریچهی اتاقم صداشون رو میشنوم. صداشون مثل آدم فضایی هاست، دور و گُنگ و محو. این روزها چون نمیذاریم کسی تو سالن انتظار بمونه سالن خلوته و این صدای آدم فضاییطور پژواک میندازه تو فضا. ذهن آمادهی تخیل من هم فوری یه زن و مرد فضایی رو ترسیم میکنه که سفینهشون رو اول خیابون ِ نیلو پارک کردن، از اون سفینههایی که هشت تا پایه داره و بالای سرش چراغهای رنگی روشن خاموش میشن. در سفینه باز شده، یه چنگک از تو سفینه برشون داشته آورده گذاشته وسط سالن انتظارمون و قراره من بچهی فضاییشون رو ببینم.
یعنی چجوری میتونه باشه؟!
نوبتش که میشه و میاد تو میبینم خانم فضاییای در کار نیست. یه خانم معمولیه. زمینی ِ زمینی، ولی پر از اضطراب کرونایی، با یه کلاه ایمنی خیلی پرابهت، چندلایه، هرلایه کلی ضخیم، با کلی تسمه و پیچ و دلنگ دلونگ. ماسک گندهی نمی دونم اِن چندی رو تا زیر چشمهاش کشیده، دوتا دستکش دستشه و دوتا زیرانداز هم آورده. بخار تنفسش حفاظ روی صورتش رو محو کرده و به سختی میبینه. از ورای این همه لایه به سختی هم نفس میکشه، مخصوصا که حالا هیجان دیدن جنینش رو هم داره، ولی به هیچکدوم از این تجهیزات دستی نمیزنه.
اشک و خندهی بعد از دیدن چهرهی گرد و معصوم جنین با اون دماغ گردالو و لبهای بامزه دیگه کلاهخود آدم فضاییطور رو کاملا کدر میکنه. ولی از ورای تموم این شیشههای لایه لایهی بخارگرفته و ماسک گندهی جلوی صورتش چشمهای نم آلودش رو میبینم که هم میخندن و هم گریه میکنن و خیالم راحت میشه که معجزهی عشق هرجوری باشه دیده میشه، حتی تو چشمهای یه مامان ِ خیلی ترسوی ِ آدم فضاییطور.
صدای خوشحال و مغرور بابا فضایی رو میشنوم که میگه جنین کاملا شبیه خودشه و مامان فضایی از سهم خودش در این قیافهی بانمک دفاع میکنه.
مامان و بابای فضایی میرن تا سوار سفینهشون بشن، شاید اونجا بی هراس و درست حسابی بشینن و این چهرهی بانمک رو نگاه کنن.
بگذرن این روزها، برای تموم دنیا. حتما میگذرن.
برای مطالعه ی سایز داستان های مطب کلیک کنید
برای مشاهده صفحه اینستاگرام سونوگرافی نیلو کلیک کنید.